تحقیق مقاله داستان ذبح عبد الله

تعداد صفحات: 16 فرمت فایل: word کد فایل: 12499
سال: مشخص نشده مقطع: مشخص نشده دسته بندی: معارف اسلامی و الهیات
قیمت قدیم:۸,۵۰۰ تومان
قیمت: ۶,۰۰۰ تومان
دانلود مقاله
  • خلاصه
  • فهرست و منابع
  • خلاصه تحقیق مقاله داستان ذبح عبد الله

     

    در تاریخ آمده که پس از داستان ذبح عبد الله و نحر یکصدشتر،عبد المطلب،عبد الله را برداشته و یک سر بخانه وهب بن‏عبد مناف...که در آنروز بزرگ قبیله خود یعنى قبیله بنى زهره‏بود آورد و دختر او آمنه را که در آنروز بزرگترین زنان قریش ازنظر نسب و مقام بود به ازدواج عبد الله در آورد (1) .
    و یکى از نویسندگان این کار را در آنروز-و بلا فاصله پس ازداستان ذبح-غیر عادى دانسته و در صحت آن تردید کرده است، ولى بگفته برخى با توجه به خوشحالى زائد الوصفى که از نجات‏عبد الله از آن معرکه به عبد المطلب دست داده بود،و عبد المطلب‏مى‏خواست‏با اینکار زودتر ناراحتى خود و عبد الله را جبران کرده‏باشد،اینکار گذشته از اینکه غیر عادى نیست، طبیعى هم بنظرمى‏رسد.
    100 و البته این مطلب طبق گفته ابن اسحاق است که در سیره ازوى نقل شده،ولى طبق گفته برخى دیگر این ازدواج یک سال‏پس از داستان ذبح عبد الله انجام شده است، (2) و دیگر این بحث‏پیش نمى‏آید.
    یک داستان جنجالى
    در اینجا باز هم یک داستان جنجالى در تاریخ آمده که‏برخى از نویسندگان حرفه‏اى هم آنرا پر و بال داده و بصورت‏مبتذل و هیجان انگیزى در آورده و سوژه‏اى بدست‏برخى دشمنان‏مغرض اسلام داده و از اینرو برخى از سیره نویسان در اصل آن‏تردید کرده و آنرا ساخته و پرداخته دست دشمنان دانسته‏اند.
    و البته این داستان بگونه‏اى که در سیره ابن هشام نقل شده‏مخدوش و مورد تردید است،ولى بر طبق نقل محدث بزرگوار مامرحوم ابن شهر آشوب و برخى از ناقلان دیگر،قابل توجیه بوده ووجهى براى رد آن دیده نمى‏شود.
    آنچه را ابن هشام از ابن اسحاق نقل کرده اینگونه است که‏گوید:
    «هنگامى که عبد المطلب دست عبد الله را گرفته بود و ازقربانگاه باز مى‏گشت،عبورشان به زنى از قبیله بنى اسد بن‏عبد العزى بن قصى بن کلاب افتاد که آن زن کنار خانه کعبه‏بود و خواهر ورقه بن نوفل بوده (3) و هنگامى که نظرش به صورت‏عبد الله افتاد بدو گفت:اى عبد الله کجا مى‏روى؟پاسخ داد:
    بهمراه پدرم!زن بدو گفت:من حاضرم بهمان تعداد شترى که‏براى تو قربانى کردند به تو بدهم که هم اکنون با من درآمیزى!عبد الله گفت:من بهمراه پدرم هستم،و نمى‏توانم بااو مخالفت کرده و از او جدا شوم...!»ابن هشام سپس داستان ازدواج عبد الله را با آمنه بهمانگونه که‏ذکر شد نقل کرده و سپس مى‏نویسد:
    «گفته‏اند:پس از آنکه عبد الله با آمنه هم بستر شد،و آمنه به‏رسول خدا حامله شد،عبد الله از نزد آمنه بیرون آمده نزد همان‏زن رفت و بدان زن گفت:چرا اکنون پیشنهاد دیروز خود راامروز نمى‏کنى؟آن زن پاسخ داد:براى آنکه آن نورى که‏دیروز با تو بود امروز از تو جدا شده،و دیگر مرا به تو نیازى‏نیست!و آن زن از برادرش ورقه بن نوفل-که به دین نصرانیت‏در آمده بود و کتابها را خوانده بود-شنیده بود که در این امت،پیامبرى خواهد آمد...» (4) ابن هشام سپس داستان دیگرى نیز شبیه بهمین داستان از زن‏دیگرى که نزد آمنه بوده نقل مى‏کند که آن زن نیز قبل از ازدواج‏عبد الله با آمنه از وى خواست‏با وى در آمیزد ولى عبد الله پاسخ اورا نداده بنزد آمنه رفت و پس از هم بستر شدن با آمنه بنزد آنزن‏برگشت و بدو پیشنهاد آمیزش کرد ولى آنزن نپذیرفت و گفت:
    دیروز میان دیدگان تو نور سفیدى بود که امروز نیست... (5)
    البته نقل مذکور نه تنها با شان جناب عبد الله بن عبد المطلب-که در ایمان و عفت او جاى تردید نیست-مناسب نیست، بلکه‏با شیوه هیچ مرد آزاده و با کرامتى که پاى بند مسائل خانوادگى وعفت عمومى باشد سازگار نخواهد بود،و ما هم نمى‏توانیم آنرابپذیریم،و با دلیل عقلى و نقلى آنرا مردود مى‏دانیم،اگر چه‏دیگر سیره نویسان نیز نوشته و نقل کرده باشند!
    اما بر طبق نقلى که مرحوم ابن شهر آشوب و دیگران‏کرده‏اند (6) داستان اینگونه است:
    «کانت امراه یقال لها:فاطمه بنت مره قد قرات الکتب،فمر بهاعبد الله ابن عبد المطلب،فقالت:انت الذی فداک ابوک بماه من الابل؟قال:نعم،فقالت:هل لک ان تقع علی مره و اعطیک‏من الابل ماه ؟فنظر الیها و انشا:
    اما الحرام فالممات دونه و الحل لا حل فاستبینه فکیف بالامر الذی تبغینه
    و مضى مع ابیه فزوجه ابوه آمنه فظل عندها یوما و لیله ،فحملت‏بالنبی صلى الله علیه و آله،ثم انصرف عبد الله فمر بها فلم‏یر بها حرصا على ما قالت اولا،فقال لها عند ذلک مختبرا:
    هل لک فیما قلت لی فقلت:لا؟
    قالت:
    قد کان ذاک مره فالیوم لافذهبت کلمتا هما مثلا!
    ثم قالت:ای شی‏ء صنعت‏بعدی؟قال:زوجنی ابی آمنه فبت‏عندها،فقالت:
    لله ما زهریه سلبت ثوبیک ما سلبت؟و ما تدری‏ثم قالت:رایت فی وجهک نور النبوه فاردت ان یکون فی و ابى‏الله الا ان یضعه حیث‏یحب،ثم قالت:
    بنی هاشم قد غادرت من اخیکم امینه اذ للباه یعتلجان کما غادر المصباح بعد خبوه فتائل قد شبت له بدخان و ما کل ما یحوى الفتى من نصیبه بحرص و لا ما فاته بتوانی
    و یقال:انه مر بها و بین عینیه غره کغره الفرس.» که خلاصه ترجمه‏اش چنین است که گفته‏اند:در مکه زنى‏بود به نام: «فاطمه دختر مره ‏»،که کتابها خوانده و از اوضاع‏گذشته و آینده اطلاعاتى بدست آورده بود،آن زن روزى عبد الله‏را دیدار کرده بدو گفت:توئى آن پسرى که پدرت صد شتر براى‏تو فدا کرد؟
    عبد الله گفت:آرى.
    فاطمه گفت:حاضرى یکبار با من هم بستر شوى و صد شتربگیرى؟
    عبد الله نگاهى بدو کرده گفت:
    اگر از راه حرام چنین درخواستى دارى که مردن براى من‏آسان‏تر از اینکار است،و اگر از طریق حلال مى‏خواهى که‏چنین طریقى هنوز فراهم نشده پس از چه راهى چنین درخواستى‏را مى‏کنى؟
    عبد الله رفت و در همین خلال پدرش عبد المطلب او را به‏ازدواج آمنه در آورد و پس از چندى آن زن را دیدار کرده و ازروى آزمایش بدو گفت:آیا حاضرى اکنون به ازدواج من درآئى‏و آنچه را گفتى بدهى؟
    فاطمه نگاهى بصورت عبد الله کرد و گفت:حالا نه،زیراآن نورى که در صورت داشتى رفته،سپس از او پرسید:پس از آن گفتگوى پیشین تو چه کردى؟
    عبد الله داستان ازدواج خود را با آمنه براى او تعریف کرد،فاطمه گفت:من آن روز در چهره تو نور نبوت را مشاهده کردم ومشتاق بودم که این نور در رحم من قرار گیرد ولى خدا نخواست،و اراده فرمود آنرا در جاى دیگرى بنهد،و سپس چند شعر نیزبعنوان تاسف سرود.و گفته‏اند:هنگامى که عبد الله بدو برخوردسفیدى خیره کننده‏اى میان دیدگان عبد الله بود همانند سفیدى‏پیشانى اسب....
    و همانگونه که مشاهده مى‏کنید تفاوت میان این دو نقل‏بسیار است،و بدینصورت که در نقل مرحوم ابن شهر آشوب است‏منافاتى هم با مقام شامخ جناب عبد الله ندارد،و براى ما نیز نقل‏مزبور قابل قبول و پذیرش است،و دلیل بر رد آن نداریم.
    پى‏نوشتها:
    1-سیره ابن هشام ج 1 ص 156.
    2-تاریخ پیامبر اسلام تالیف مرحوم آیتى ص 47.
    3-در پاورقى سیره آمده که نامش رقیه بوده.
    4-سیره ابن هشام ج 1 ص 157-155.
    5-سیره ابن هشام ج 1 ص 157-155.
    6-مناقب آل ابیطالب-ط قم-ج 1 ص 26.و پاورقى سیره ابن هشام ج 1 ص 156.

     

    درسهایى از تاریخ تحلیلى اسلام جلد اول صفحه 99
    رسولى محلاتى

     

     
    در روایات ما آمده است که در شب ولادت آنحضرت‏حوادث مهم و اتفاقات زیادى در اطراف جهان بوقوع پیوست که‏پیش از آن سابقه نداشت و یا اتفاق نیفتاده بود که از جمله‏«ارهاصات‏»بوده بدانگونه که در داستان اصحاب فیل ذکر شد،و در قصیده معروف برده نیز آمده که چند بیت آن چنین است:
    یوم تفرس منه الفرس انهم قد انذروا بحلول البؤس و الفئم و بات ایوان کسرى و هو منصدع کشمل اصحاب کسرى غیر ملتئم النار خامده الانفاس من اسف علیه و النهر ساهى العین من سدم و ساء ساوه ان غاضت‏بحیرتها و رد واردها بالغیظ حین ظم کان بالنار ما بالماء من بلل حزنا و بالماء ما بالنار من ضرم
    و شاید جامعترین حدیث در اینباره حدیثى است که مرحوم صدوق‏«ره‏»در کتاب امالى بسند خود از امام صادق علیه السلام‏روایت کرده و ترجمه‏اش چنین است که آنحضرت فرمود:
    ابلیس به آسمانها بالا مى‏رفت و چون حضرت عیسى‏«ع‏»بدنیا آمد از سه آسمان ممنوع شد و تا چهار آسمان بالا مى‏رفت،و هنگامیکه رسولخدا«ص‏»بدنیا آمد از همه آسمانهاى هفتگانه‏ممنوع شد،و شیاطین بوسیله پرتاب شدن ستارگان ممنوع‏گردیدند،و قریش که چنان دیدند گفتند:
    قیامتى که اهل کتاب مى‏گفتند بر پا شده!
    عمرو بن امیه که از همه مردم آنزمان به علم کهانت وستاره شناسى داناتر بود بدانها گفت:بنگرید اگر آن ستارگانى‏است که مردم بوسیله آنها راهنمائى مى‏شوند و تابستان و زمستان‏از روى آن معلوم گردد پس بدانید که قیامت‏بر پا شده و مقدمه‏نابودى هر چیز است و اگر غیر از آنها است امر تازه‏اى اتفاق‏افتاده.
    و همه بتها در صبح آن شب به رو در افتاد و هیچ بتى درآنروز بر سر پا نبود،و ایوان کسرى در آن شب شکست‏خورد وچهارده کنگره آن فرو ریخت.و دریاچه ساوه خشک شد.ووادى سماوه پر از آب شد.
    آتشکده‏هاى فارس که هزار سال بود خاموش نشده بود در آن شب خاموش گردید.
    و مؤبدان فارس در خواب دیدند شترانى سخت اسبان عربى‏را یدک مى‏کشند و از دجله عبور کرده و در بلاد آنها پراکنده‏شدند،و طاق کسرى از وسط شکست‏خورد و رود دجله در آن‏وارد شد.
    و در آن شب نورى از سمت‏حجاز بر آمد و همچنان بسمت‏مشرق رفت تا بدانجا رسید،فرداى آن شب تخت هر پادشاهى‏سرنگون گردید و خود آنها گنگ گشتند که در آنروز سخن‏نمى‏گفتند.
    دانش کاهنان ربوده شد و سحر جادوگران باطل گردید،وهر کاهنى که بود از تماس با همزاد شیطانى خود ممنوع گردید ومیان آنها جدائى افتاد.
    آمنه گفت:بخدا فرزندم که بر زمین قرار گرفت دستهاى‏خود را بر زمین گذارد و سر بسوى آسمان بلند کرد و بدان‏نگریست،و نورى از من تابش کرد و در آن نور شنیدم گوینده‏اى‏مى‏گفت:تو آقاى مردم را زادى او را محمد نام بگذار.
    آنگاه او را بنزد عبد المطلب بردند و آنچه را مادرش آمنه گفته‏بود به عبد المطلب گزارش دادند،عبد المطلب او را در دامن‏گذارده گفت:
    الحمد لله الذى اعطانى هذا الغلام الطیب الاردان قد ساد فى المهد على الغلما
    ستایش خدائى را که بمن عطا فرمود این فرزند پاک و خوشبورا که در گهواره بر همه پسران آقا است.
    آنگاه او را به ارکان کعبه تعویذ کرد. (1) و در باره او اشعارى‏سرود.
    و ابلیس در آن شب یاران خود را فریاد زد(و آنها را بیارى‏طلبید)و چون اطرافش جمع شدند بدو گفتند:اى سرور چه چیزتو را بهراس و وحشت افکنده؟گفت:واى بر شما از سر شب تابحال اوضاع آسمان و زمین را دگرگون مى‏بینم و بطور قطع درروى زمین اتفاق تازه و بزرگى رخ داده که از زمان ولادت عیسى‏بن مریم تاکنون سابقه نداشته،اینک بگردید و به بینید این اتفاق‏چیست؟
    آنها پراکنده شدند و برگشتند و اظهار داشتند:ما که تازه‏اى‏ندیدیم.
    ابلیس گفت:این کار شخص من است آنگاه در دنیابجستجو پرداخت تا به حرم-مکه-رسید،و مشاهده کرد فرشتگان اطراف آنرا گرفته‏اند،خواست وارد حرم شود که فرشتگان بر اوبانگ زده مانع ورود او شدند،بسمت غار حرى رفت و چون‏گنجشکى گردید و خواست در آید که جبرئیل بر او نهیب زد:
    -برو اى دور شده از رحمت‏حق!ابلیس گفت:اى جبرئیل‏از تو سؤالى دارم؟
    گفت:بگو،پرسید:از دیشب تاکنون چه تازه‏اى در زمین رخ‏داده؟
    پاسخداد:محمد-صلى الله علیه و آله-بدنیا آمده.
    شیطان پرسید:مرا در او بهره‏اى هست؟گفت:نه.
    پرسید:در امت او چطور؟
    گفت:آرى.ابلیس که این سخن را شنید گفت:خوشنود وراضیم.
    و در حدیث دیگرى که در کتاب کمال الدین نقل کرده‏چنین است که در شهر مکه شخصى یهودى سکونت داشت ونامش یوسف بود،وى هنگامى که ستارگان را در حرکت وجنبش مشاهده کرد با خود گفت:این تحولات آسمانى بخاطرولادت همان پیغمبرى است که در کتابهاى ما ذکر شده که‏چون بدنیا آید شیاطین رانده شوند و از رفتن به آسمانها ممنوع‏گردند. و چون صبح شد بمجلسى که چند تن از قریش در آن بودندآمد و بدانها گفت:آیا دوش در میان شما مولودى بدنیا آمده؟
    گفتند:نه.
    گفت:سوگند به تورات که وى بدنیا آمده و آخرین پیمبران‏است و اگر اینجا متولد نشده حتما در فلسطین متولد گشته است.
    این گفتگو گذشت و چون قریشیان متفرق شدند و بخانه‏هاى‏خود رفتند داستان گفتگوى با آن یهودى را با زنان و خاندان خودبازگو کردند و آنها گفتند:آرى دیشب در خانه عبد الله بن‏عبد المطلب پسرى متولد شده.
    این خبر را بگوش یوسف یهودى رساندند،وى پرسید:آیا این‏مولود پیش از آنکه من از شما پرسش کردم بدنیا آمده یا بعد ازآن؟گفتند:پیش از آن!گفت:آن مولود را بمن نشان دهید.
    قریشیان او را به درب خانه آمنه آوردند و بدو گفتند:فرزندخود را بیاور تا این یهودى او را به‏بیند،و چون مولود را آوردند ویوسف یهودى او را دیدار کرد جامه از شانه مولود کنار زد وچشمش به خال سیاه و درشتى که روى شانه وى بود بیفتاد دراینوقت قرشیان مشاهده کردند که حالت غش بر آن مرد یهودى‏عارض شد و بزمین افتاد قرشیان تعجب کرده و خندیدند.
    یهودى برخاست و گفت:آیا مى‏خندید؟باید بدانید که این پیغمبر پیغمبر شمشیر است که شمشیر در میان شما مى‏نهد...
    قرشیان متفرق شده و گفتار یهودى را براى یکدیگر تعریف‏مى‏کردند.
    و در حدیثى که مرحوم کلینى شبیه به روایت‏بالا از مردى ازاهل کتاب نقل کرده آنمرد کتابى به قرشیان که ولید بن مغیره وعتبه بن ربیعه و دیگران در میانشان بود رو کرده و گفت:نبوت‏از خاندان بنى اسرائیل خارج شد و بخدا این مولد همان کسى‏است که آنها را پراکنده و نابود سازد!
  • فهرست و منابع تحقیق مقاله داستان ذبح عبد الله

    فهرست:

    ندارد.
     

    منبع:

    ندارد.

تحقیق در مورد تحقیق مقاله داستان ذبح عبد الله , مقاله در مورد تحقیق مقاله داستان ذبح عبد الله , تحقیق دانشجویی در مورد تحقیق مقاله داستان ذبح عبد الله , مقاله دانشجویی در مورد تحقیق مقاله داستان ذبح عبد الله , تحقیق درباره تحقیق مقاله داستان ذبح عبد الله , مقاله درباره تحقیق مقاله داستان ذبح عبد الله , تحقیقات دانش آموزی در مورد تحقیق مقاله داستان ذبح عبد الله , مقالات دانش آموزی در مورد تحقیق مقاله داستان ذبح عبد الله ، موضوع انشا در مورد تحقیق مقاله داستان ذبح عبد الله
ثبت سفارش
عنوان محصول
قیمت