تحقیق مقاله داستان هایی از مثنوی

تعداد صفحات: 32 فرمت فایل: word کد فایل: 11407
سال: مشخص نشده مقطع: مشخص نشده دسته بندی: ادبیات فارسی
قیمت قدیم:۱۶,۵۰۰ تومان
قیمت: ۱۰,۰۰۰ تومان
دانلود مقاله
  • خلاصه
  • فهرست و منابع
  • خلاصه تحقیق مقاله داستان هایی از مثنوی

    در این داستان مرد سمبل عقل و زن سمبل نفس است:

    کثرت القائات باعث میشود که انسان درگیر نفس بشود.

     جهان ذهنی، جهان نفی است. تو به دنبال آن جهان معنوی باش.نفس و صورت های ذهنی و "من" را قربانی کن و در تبع آن ، جان چون دریای شیرین را بخر!

    منظور جهان فیزیکی نیست، جهانی است که از نظر روانی در آن قرار داریم. جهان توهمی که در آن وارد شده ایم و از آن جهان کاملا تازه و  زنده و تماما آرامش دور افتاده ایم.

     نفس به عقل قیاس را القا میکند:

    کین همه فقر و جفا ما میکشیم            جمله عالم در خوشی، ما ناخوشیم

    قیاس یکی از اصلی ترین موضوعات در بحث خود شناسی است. قیاس معانی فلسفی نیز دارد ، اما اینجا منظور قیاس در امور اعتباری هست. 

     این یکی از کیفیت های وحشتناکی است که جامعه به انسان القا میکند. ابتدا یک "من" به انسان نسبت میدهد که تو یه چیزی هستی… بعد میگوید این هویت تو همش در حال کوچک بودن و نیست بودن و ناکامی و اینهاست ، پس باید تکامل پیدا کنی!

    به این ترتیب انسان را در کیفیت نارضایتی نگه میدارد و نمیگذارد که انسان خودش را آنگونه که هست، بپذیرد. برای این کار قیاس را پیش میکشد و باعث میشود انسان خودش را با چیزها و افراد دیگر مقایسه کند :

     از خودم یک هویتی در ذهن دارم، از دیگری هم همینطور . هر کس یا چیزی را دارای یک ارزشی در ذهنم میدونم که ملاکش را هم جامعه بهم داده. پس پنداری را که از خودم دارم با بقیه مقایسه میکنم. و هدیه ای که از این مقایسه ی ذهنی دریافت میکنم ملالت، تیرگی ، نارضایتی و عدم شادمانی و … است!

     در اینجا هم زن (نفس) نمیگذارد که مرد (عقل) در کیفیت پذیرش باشد و آنچه که هست را بپذیرد.

    توجه داریم که در اینجا صحبت در مورد امور بیرونی نیست. و از طرفی: خود حقیقت وصف حال ماست آن !

     زن دارد به مرد القا میکند که تو باید چیزی داشته باشی و دارای شخصیتی باشی و مرد (عقل) میگوید چیزی نداشتن برای من ضرری ندارد

    فقر------> نداشتن "من" (معنای عرفانی)

     وقتی انسان مرگ فیزیکی پیدا میکند ذهنش هم میمیرد. چون جایگاه این من پنداری چیزی جز ذهن نیست ، وقتی مرگ فیزیکی فرا میرسد این "من" به ناچار محو خواهد شد. پس معنای موتوا قبل عن تموتوا همین است: قبل از اینکه مرگ فیزیکی فرا برسد، خودت مرگ فیزیکی را با مرگ بر نفس تجربه کن!

    اگر توانستی مرگ قبل از مرگ را تجربه کنی، بدان که آن مرگ فیزیکی نیز بر تو شیرین خواهد بود.

    هر که شیرین میزید او تلخ مرد         هرکه او تن پرستد جان نبرد

     عمر گذشت و تمام شد، تا به کی به دنبال این افسانه ی زر (تعلقات ذهنی) هستی؟!

    هر چه سن بالاتر میرود ، انسان بیشتر میچسبد به این اعتباریات.

    درخت انگوری بودی پر از میوه. چه شد که اینقدر بی رونق شدی؟! وقتی که باید میوه ات پخته بشود و روح و روانت آماده بشود و رشد کنی، فاسد شدی!

     دارایی (مال و زر و تعقلات ذهنی) مثل کلاهیست برای فرد کچل: کسی که با کلاه برای خودش پناهگاهی میسازد و عیبش را میپوشاند، در حقیقت کچل است!

    باز هم توجه داریم که این پیمانه ی معنا بود، گندمی بستان که پیمانه است رد :

     من انسانی که از لحاظ روانی در فقر به سر میبرم ، یعنی از لحاظ روانی احساس عشق را ندارم که هیچ، احساس گرسنگی روانی هم دارم و احساس میکنم که چیزی باید درونم باشد که نیست...، بنا بر القائات جامعه و پدر و مادر و ... برای خودم یک هستی پنداری درست میکنم و فکر میکنم باید فربه و چاقش کنم که احساس خلا روانیم را پر کنم. چاق و چله کردن این من پنداری به چه صورت است : غذای اعتباریات!

    مثلا فکر میکنم اگر در فلان ماشین بنشینم چه اعتباری خواهم داشت!!!

    داشتن ثروت گاهی روپوش قالب تهی و گرسنگی درونی و پوچی فرد میشود. میخواهم رویش کلاه بگذارم که نبینمش، در درجه ی اول خودم رو گول میزنم و  در درجه ی دوم دیگران رو!

    در اینجا مال و زر هم فقط ثروت و خونه و ماشین و اینها نیست! دامنه ش گسترده است: مدرک، ثروت، اعتبار اجتماعی که به واسطه ی شغلم به دست میارم ، اینکه جد من فلانی بوده و من ایرانی ام و ...!

     کسی که از لحاظ روانی غنی است، از خودش هیچ تصوری ندارد که من چنین و چنانم.

    از ارتباطاتش ، از پولش و ... برای خود شخصین نساخته است. و اگر در جایگاهی قرار بگیرد که اینها را از دست بدهد، دیگر تشویش روانی پیدا نمیکند:

    آن که زلف و جعد رعنا باشدش      چون کلاهش رفت، خوشتر آیدش

     انسان وقتی در فطرت خودش باشد، اصلا نیک و بد ندارد. خوبی و بدی اصلا در فطرت جایی ندارند. کیفیت های موجود در دل، یک حالت بی نشانی و بی صفتی و بی سویی است. نه صلح است، نه جنگ!

    موسی و فرعون در هستی تو دائما در حال جنگند. باید خودت را بشناسی. وقتی هستی نباشد و سکوت و بیرنگی باشد ، دیگر جنگی وجود نخواهد داشت.

     از طرفی صلح هایی که اعتباری است، اصلا صلح نیست . مثلا میگویند هم میهنان باید با هم مهربان باشند! یعنی بقیه نباید باشند؟! اصلا هم میهن یعنی چه؟!

    صلحی که واقعا صلحه، اصلا قائل به فکر نیست:

    خانه را من روفتم از نیک و بد        خانه ام پر گشت از نور احد

     تا اینجا صحبتهای زن و مرد را گفتیم . اینکه زن از شوهرش میخواهد که از فقر بیرون بیاید و  مرد قبول نمیکند ، زن با تندی بر سخنانش پافشاری میکند، تا آنجا که مرد میگوید اگر بیش از این ادامه دهی ، تو را ترک خواهم کرد. پس زن به گریه می افتد و میگوید من اینها را به خاطر تو میگویم و ... و از او میخواهد سخن از رفتن نگوید.

     وقتی فرد با توجه به آگاهی یافتن و تعمیق آگاهی هایش ، خود را نظاره میکند ، نفس، خود را در خطر میبیند و کمی آرام میگیرد و ساکت میشود. ولی بعد از مدتی آرام آرام برمیگردد. چنین چیزی در سیر و سلوک وجود دارد.

    رفته رفته انسان آگاهیش بیشتر میشود و وجود معنویش در راستای عقل و خردش شروع به کار کردن میکنند.

    مرد گریه زن را تاب نمی آورد و سخنانش را میپذیرد.

    در اینجا زن پیشنهادی میدهد و میگوید نزد پادشاه برود و بخشش او را طلب کند. مرد میگوید با دست خالی و بدون وسیله که نمیشود به نزد شاه رفت!

    در حالیکه وقتی شاه میاید و شروع به بخشش میکند، خود بی وسیلگی ابزار دریافت بخشش اوست. زیرا وسیله (فکر) دعوی است و هستی ، در حالیکه بی آلتی و نیستی لازم است!

    هرچه انسان بخواهد برای دریافت و تجربه و درک حقیقت تلاش کند، همان تلاش مانع میشود. این وسیله معمولا فکر است. فکر باید بخوابد و سکوت متحقق بشود ، تا وصل به حقیقت صورت بپذیرد.

    مراقبه و سکوت، یعنی همان بی آلتی... هیچ...!

    پس وصل به شاه حقیقت وقتی صورت میپذیرد که بی وسیلگی و نبود فکر وجود داشته باشد.

    مرد بهانه می آورد که بی وسیلگی هم وسیله میخواهد. باید گواهی داشته باشم که من فقیر و بیچیزم. تو گواهی به من بده که آنجا عرضه کنم.

    گواهی که در آن رنگ باشد مقبول نیست. فقط حرف زدن و ادعا نمیتواند فایده داشته باشد. باید صداقت جلو برود. یعنی همان سکوت...در سکوت است که صدق وجود دارد. یعنی من همانی هستم که هستم.

    هر آنچه فکرم در آن دخیل باشد، آن توهم من است و دیگر صدق نیست.

    صداقت آن است که از تلاش برای چیزی شدن دست برداری.

    بود خویش: خود اشعاری ، هستی خود که چیزی جز فکر آن را نمیسازد.

     من و فکر ، هستی و وجود ندارد ، مگر اینکه بین گذشته و آینده نوسان کند : من فلان چیز هستم ، بوده ام و در آینده میخواهم فلان چیز باشم. در حالیکه اگر ذهن در همین الان حضور داشته باشد، محو و مات و حیران میشود و حضور در هستی را تجربه میکند.

    غایب شدن از اکنون یعنی فرو رفتن در "من" !

    حضوری گر همی خواهی از او غایب مشو حافظ

    زندگی آبتنی در حوضچه ی اکنون است.

    تصمیم میگیرند کوزه ای از آب باران را که برای بیابان نشینان تحفه ای است، به شهر و به نزد شاه ببرد. (کوزه----> نفس- تن : خدایا این هستی کوچک مرا بپذیر. من از آن میگذرم تا از تو برخوردار شوم، مرا از اعتباریات رها کن!)   این کار را میکند و شاه و اطرافیانش کوزه را میپذیرند و شاه به او بخشش میکند. در راه بازگشت مرد دجله و آب گوارایش را میبیند!

     گفتیم زن سمبل نفس است. سوالی که اینجا پیش میاید آن است که چطور زن مرد را به سوی پادشاه حقیقت رهنمون میشود؟!  چرا نفس؟!

    بعد از اینکه انسان ، آن هستی مجازی و پندار من را پذیرفت و اسیر این هستی مجازی شد، وقتی که پا در راه سیر و سلوک و خودشناسی میگذارد، مراقبه میکند و به آن استمرار میدهد، برایش وقت و انرژی میگذارد و ... ، ذهن به درجه ای از آگاهی و ادراک و تجربه میرسد که میتواند مخرب بودن و پنداری بودن این هستی مجازی را ببیند. به طوریکه در لحظاتی میتواند آن طرف این غبار "من" را ببیند و روشنی را درک کند. رفته رفته که فرد ممارست  میکند و آگاهیش بیشتر و بیشتر میشود ، این غبارها بیشتر کنار زده میشوند و حتی تمام عناصری که تا به حال به عنوان مانع بوده اند، در راستای آن عقل کلی قرار میگیرند.

     بیابان: خشک و بی آب و علف ----> نفس

    شهر------> خرد ، عشق

     بر سبو لرزان بود-----> نگران این منمون هستیم! نکنه یه وقت یکی یه چیزی بگه...!!!

    احتما کن احتما ز اندیشه‌ها                       فکر شیر و گور و دلها بیشه‌ها

    احتماها بر دواها سرورست                        زانک خاریدن فزونی گرست

    احتما اصل دوا آمد یقین                             احتما کن قوت جانت ببین

    قابل این گفته‌ها شو گوش‌وار                      تا که از زر سازمت من گوش‌وار

     

    عشق شنگ بی قرار بی سکون           چون در آرد کل تن را در جنون؟

     هنگامی که عشق واقع میشود، انسان حالت یگانه پیدا میکند. انسانی که پیوسته اسیر "من" است.

    از خصوصیات عشق حرکت داشتن ، نو بودن ، بیقراری و بی سکونی است. به خاطر پویایی و زنده بودنش!

    در حالیکه من تماما ثبات است و کهنگی بر کهنگی! انسانهای اسیر من هم گرفتار این کهنگی هستند.

     حرکت های عشق از سر عادت نیست.

    زندگی با عشق یعنی حرکت در هستی نو ! 

     

    داستانهای مثنوی به نثر  

    عاشقی پیداست از زاری دل                   نیست بیماری چو بیماری دل

    درد عاشق با دیگر دردها فرق دارد. عشق آینه اسرارِ خداست. عقل از شرح عشق ناتوان است. شرحِ عشق و عاشقی را فقط خدا می‌داند. حکیم به شاه گفت: خانه را خلوت کن! همه بروند بیرون، حتی خود شاه. من می‌خواهم از این دخترک چیزهایی بپرسم. همه رفتند، حکیم ماند و دخترک. حکیم آرام آرام از دخترک پرسید: شهر تو کجاست؟ دوستان و خویشان تو کی هستند؟ پزشک نبض دختر را گرفته بود و می‌پرسید و دختر جواب می‌داد. از شهرها و مردمان مختلف پرسید، از بزرگان شهرها پرسید، نبض آرام بود، تا به شهر سمرقند رسید، ناگهان نبض دختر تند شد و صورتش سرخ شد. حکیم از محله‌های شهر سمر قند پرسید. نام کوچه غاتْفَر، نبض را شدیدتر کرد. حکیم فهمید که دخترک با این کوچه دلبستگی خاصی دارد. پرسید و پرسید تا به نام جوان زرگر در آن کوچه رسید، رنگ دختر زرد شد، حکیم گفت: بیماریت را شناختم، بزودی تو را درمان می‌کنم. این راز را با کسی نگویی. راز مانند دانه است اگر راز را در دل حفظ کنی مانند دانه از خاک می‌روید و سبزه و درخت می‌شود. حکیم پیش شاه آمد و شاه را از کار دختر آگاه کرد و گفت: چاره درد دختر آن است که جوان زرگر را از سمرقند به اینجا بیاوری و با زر و پول و او را فریب دهی تا دختر از دیدن او بهتر شود. شاه دو نفر دانای کار دان را به دنبال زرگر فرستاد. آن دو زرگر را یافتند او را ستودند و گفتند که شهرت و استادی تو در همه جا پخش شده، شاهنشاه ما تو را برای زرگری و خزانه داری انتخاب کرده است. این هدیه‌ها و طلاها را برایت فرستاده و از تو دعوت کرده تا به دربار بیایی، در آنجا بیش از این خواهی دید. زرگر جوان، گول مال و زر را خورد و شهر و خانواده‌اش را رها کرد و شادمان به راه افتاد. او نمی‌دانست که شاه می‌خواهد او را بکشد. سوار اسب تیزپای عربی شد و به سمت دربار به راه افتاد. آن هدیه‌ها خون بهای او بود. در تمام راه خیال مال و زر در سر داشت. وقتی به دربار رسیدند حکیم او را به گرمی استقبال کرد و پیش شاه برد، شاه او را گرامی داشت و خزانه‌های طلا را به او سپرد و او را سرپرست خزانه کرد. حکیم گفت: ای شاه اکنون باید کنیزک را به این جوان بدهی تا بیماریش خوب شود. به دستور شاه کنیزک با جوان زرگر ازدواج کردند و شش ماه در خوبی و خوشی گذراندند تا حال دخترک خوبِ خوب شد. آنگاه حکیم دارویی ساخت و به زرگر داد. جوان روز بروز ضعیف می‌شد. پس از یکماه زشت و مریض و زرد شد و زیبایی و شادابی او از بین رفت و عشق او در دل دخترک سرد شد

  • فهرست و منابع تحقیق مقاله داستان هایی از مثنوی

    فهرست:

    ندارد.
     

    منبع:

    ندارد.

تحقیق در مورد تحقیق مقاله داستان هایی از مثنوی, مقاله در مورد تحقیق مقاله داستان هایی از مثنوی, تحقیق دانشجویی در مورد تحقیق مقاله داستان هایی از مثنوی, مقاله دانشجویی در مورد تحقیق مقاله داستان هایی از مثنوی, تحقیق درباره تحقیق مقاله داستان هایی از مثنوی, مقاله درباره تحقیق مقاله داستان هایی از مثنوی, تحقیقات دانش آموزی در مورد تحقیق مقاله داستان هایی از مثنوی, مقالات دانش آموزی در مورد تحقیق مقاله داستان هایی از مثنوی ، موضوع انشا در مورد تحقیق مقاله داستان هایی از مثنوی
ثبت سفارش
عنوان محصول
قیمت